بسم الله الرحمن الرحیم
اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ....
من شیر دخت شیر خدایم / مرآت سید الشهدایم
من زینبم که زین اَب هستم / نایب مناب فاطمه هستم
مردانگی فتاده به خاکم / روح حسین در تن پاکم
ناخوانده درس عالمه ام من / قرآن ِ دست ِ فاطمه ام من
تحسین کند پدر سخنم / بوسیده فاطمه دهنم
مرآت حسن حی مجیدم / یک روزه مادر دو شهیدم
سر تا قدم تمام حسینم / من خواهر امام حسینم
روزی که چشم خویش گشودم / اول دل از حسین ربودم
نزدیک بود بال در آرم / تا سر به شانه اش بگذارم
او سر گذاشت بر روی دوشم / با چشم خویش گفت بگوشم
که ای مادر صبور بلاها / ای قهرمان کرب و بلا ها
ای خواهری که مادر مایی / در موج خون پیمبر مایی
لبریز شور آل محمد / سنگ صبور آل محمد
یک حرمی است کنار مسجد کوفه،حرم خدیجه ی طاهره،دختر امیرالمؤمنین.مردم،یاوه گوها می گفتند:علی میره تو مغازه ی میثم می شینه با هم حرف می زنند،با هم وقت می گذرونند.اسرار می گفت بامیثم، بعد وقتی دختر امیرالمؤمنین از دنیا رفت، خردسال بود، گفت: میثم، من بچه ام رو دفن میکنم تو مغازه ی تو به هوای بچه ام با تو حرف میزنم ،در حقیقت اینجا مغازه میثم بوده،که این اسراری که به میثم گفته شده تو همین حرم بوده،همین سئوالی که میثم از حضرت امیرالمؤمنین پرسیده که: مولا از خودتون تعریف کنید،مولا فرمود:از خود تعریف کردن جایز نیست،تو سئوال کن من جواب میدم. میثم سئوال کرد:شما بالاترید یا آدم. امیرالمؤمنین فرمود:من. آدم گندم قرار نبود بخوره خورد، من برای یک لقمه ی حلال از چهل لقمه ی مباح گذشته ام،لقمه ی پاک. من نان گندم رو نخوردم، آقا شما بالاترید یا عیسی؟من،مادر عیسی میخواست وضع حمل کنه،خدا فرمود:برو بیرون اینجا زایشگاه نیست،مادر من می خواست من رو به دنیا بیآره،خدا خونه خودش رو شکافت،فرمود به مادر من،بیا داخل خونه ی من. شما بالاترید یا موسی؟من، موسی می خواست بره طرف بنی اسرائیل،طرف فرعون، از خدا خواست که یک نفری رو کمکش بذاره.پیغمبر فرمود به من:برو توی قریش گفتم:چشم،برو بالا اذان بگو،چشم،شب به جای پیغمبر خوابیدم، با کی من رو مقایسه می کنید،پیغمبر فرمود:هر کی می خواد:آدم رو در هیبتش،موسی رو در عظمتش،نوح رو در عزمش،عیسی رو در عصمتش ببینه، نگاه کنه به علی. بعد زینب دختر امیرالمؤمنین ، که زینب دست خیلی از انبیاء رو بست، ایوب با همه ی صبرش تا به ابتلا به ناموس رسید،گفت:خدا دیگه بسه، ولی حضرت زینب هشتاد و چهار تا زن و بچه رو با خودش می برد،یا باید جلوی این تازیانه رو می گرفت،یا جلوی اون کعب نی رو می گرفت. کیه حضرت زینب؟
سرمایه بزرگ ولایت / مانند من چراغ هدایت
یاد آر دشت کرب و بلا را / با من بنوش جام بلا را
تو خواهر امام حسینی / هم سنگر امام حسینی
باید تو داد من بستانی / باید به کوفه خطبه بخوانی
تو آبروی ِ خون خدایی / تو قلب ِ سید الشهدایی
باید به قتلگاه بیایی / باید زبان به شُکر گشایی
باید به سوگ من بنشینی / باید سرم به نیزه ببینی
آماده باش بهر اسارت / در این اسارت است بشارت
با گوش جان هر آنچه شنیدم / گویی به چشم دل همه دیدم
بر یاس ِ چهره ریخت گلابم / در اشک ِ دیده بود جوابم
که ای دختر علی به فدایت / توحید زنده از شهدایت
من آمدم که یار تو باشم / با خطبه ذوالفقار تو باشم
من پاسدار خون تو هستم / عهدیست با خدای تو بستم
آوای وحی توست به گوشم / فریاد خون توست خروشم
من بر بلای تو سپر هستم / من با سر تو هم سفر هستم
تو سایبان محمل من باش / بر نی ستاره ی دل من باش
تفسیر کربلای تو با من / تفسیر آیه های تو با من
از سنگ لاله ی ضفر آرم / تا صبر را ز پای در آرم
من قهرمان کرب و بلایم / من روضه خوان تشت طلایم
آخر شب چراغ ها رو خاموش کردند،مرد از نامرد تشخیص داده شد،اونایی که باید می اومدند،اومدند مثل حُر. حُر وقتی برگشت،بلافصله پشیمان شد و برگشت بعد به حضرت سید الشهدا عرض کرد آقاجان:من زود برم کشته بشم از این خجالت در بیام.یه عده هم رفتند،یه عده هم خودشون رو رسوندند، شب ابی عبدالله با همه ی اصحاب سخن فرمود،دونه دونه فرمودند،حتی به قاسم بن الحسن،سیزده سالشه هی گفت: عمو من.به قول خودمون ابی عبدالله فرمود:چیه عمو جان؟ به همه قول دادی من هنوز تکلیفم معلوم نیست،من فردا برات میمیرم یا نمی میرم؟بغلش کرد،به پهلوی خودش چسباند،صورتش رو بوسید،فرمود:تو از مرگ چی می دونی؟ مرگ در مذاق تو چه مزه ای داره؟قاسم فرمود:اگه برا حسین ِ اَحلی مِنَ العَسَل ، تا گفت: شیرین تر از عسله،فرمود: آره عزیزم تو رو هم می کشند،بد جوری تو رو می کشند،لذا قاسم از اون کسانی بود که تا خیمه آوردنش هنوز جان داشت، زخم ها قاسم رو نکشتند،شکستگیه دنده ها و استخوان ها قاسم رو کشتند. همه تکلیفشون معلوم شده،به همه قولی داده ابی عبدالله با اشاره یا مستقیم، دو تا بچه های حضرت زینبم نشستند، خواهر زادهاش نشستند کنارش،هی نگاه کردند ببیند دایی حرفی میزنه یانه،شب تو خیمه گفتند:مادر نکنه فردا مارو نگه داره،اکبر رفت،به مادر می گفتند:بعدش ماییم.قاسم رفت،پس کی ماییم؟ بچه های عقیل رفتند،مادر نوبت ما نشد؟ هی می اومدند کنار ابی عبدالله ،آخرش مادر فرمود:خودتون برید اجازه بگیرید.لباس تنشون کرد، خردسالند،خود مردانه است زیر این خود دستاری بست که خود لق نخوره ،جوشن تنشون کرد،شمشیرها و حمایل رو بالا بست که سر شمشیر رو زمین گیر نکنه،شمشیر ها رو دست گرفتند، که قد و قواره شون به چشم نیآد،اومدن گفتند:دایی نوبت ما نشد، اجازه بده ما بریم،غربت تو رو نمی تونیم ببینیم،بوسیدشون حسین راهی شون کرد، گفت:داغ اینها واسه من بسه،من خجالت روی مادرتون رو طاقت ندارم،برید قربونتون برم،اومدن تو خیمه،خود رو در آوردند،شمشیر رو در آوردند کناری نشستند،های های گریه کردند. مادر تو خیمه است،چی شده؟ بچه ها گفتند:دایی اجازه نداد. گفتم نمیذاره بریم. حسین دید از سمت خیمه زینب داره میآد،چه اومدنی،داداش،من مثل مادر تو رو بزرگ کردم،پنجاه و چند سال برات مادری کردم،چه طور الان بچه های نجمه برند،بچه های زینبت بمونند،انصاف بده داداش،زبانحاله، من اینجوری میگم:داداش آبروم رو جلوی فاطمه بخر،داداش نذار قسم بدم،بچه ها رو هم صدا زد بیان،بچه ها اومدند خودشون رو روی پای حسین انداختند،بغلشون کرد،آخرش گفت:داداش، جان مادرم فاطمه، دیگه بچه ها عجله داشتند،اجازه رو گرفتند،با عجله سوار مرکب شدند،زدند به دل لشکر،لشکردیدند دو تا آقا زاده اومدند،قد وقواره به قد و قواره ی مرد جنگی نمی خوره،نوجوانند،وارد میدان شدند،یه عده گفتند:اینها کی اند اومدند؟ حسین بچه هارو داره به میدون می فرسته،صدا شون بلند شد،اگه مارو نمی شناسید ما فرزندان جعفر طیاریم،خودشون رو که معرفی کردند،بعد گفتند: ما بچه های زینبیم، تو لشکر سر وصدا شد، چه خواهری داره حسین، چه بچه هایی داره زینب، درسته سن وسالشون کم بود اما دست پرورده های قمر بنی هاشمند،با این سن و سالشون آذرخش شدند وسط میدون،طوفان شدند، دو تا نوجوان زدند به میدون،همه راه ها باز شد،عمر سعد ملعون گفت:دو تا بچه رو نمی تونید از پا در بیآرید، لشکردو تا قسمت شد،دو تا جوان رو از هم جدا کردند،اول شروع کردند سنگ باران کردن.
مادر به خیمه گرم نوا و به سر زدن
طفلان او چو بسمله در بال و پر زدن
بسمله می دونی یعنی چی؟مرغی که سرش رو می برند بعضی وقت ها سر جدا نمیشه،مرغ از زیر چاقو در میره،شروع میکنه بالا و پایین پریدن
مولا ندید شانه ی لرزان خواهرش
زینب ز خیمه داشت نظر بر برادرش
ناگاه دید صحنه ای و زد به سر نشست
وقتی به پیکر پسرانش تبر زدند
مادر داره می بینه،حسین یه نگاه به میدان یه نگاه به خیمه،مبادا زینب ببینه
بی بی سکینه عمه ی خود را بغل بگیر
چون مرغ گشته جسم عزیزان او به تیر
عباس دور حضرت ارباب در قتال
ارباب روی دست گرفته دو خرد سال
یه وقت دید داداش داره میآد،از لابه لای خیمه دید زیر یه بغلش یه پسرش،با یه دستش یه پسر دیگه اش رو روی زمین داره میکشه
بالا نشین شوند که اسباط جعفرند
فردا به نیزه ها جلوی چشم مادرند
امان از اون ساعتی که جلوی چشم مادر سرهاشون به نیزها رفت، هی وای حسین.......ای خدا فرج آقامون امام زمان برسان،شر دشمنان و آمریکا و اسرائیل و دار و دسته اش ،تکفیری ها و داعش رو به خودشون برگردان،ای خدا تو مجلس بچه های حضرت زینب هر کی هر حاجتی داره حاجت روا بفرما،حاجات و دعوات قلبی و شرعی همه مون،رهبرمون برآور